بر افلاک ار بتابی آفتابی اگر بر خاک خوابی، بوترابی
بیا و پرچم حق را برافراز که حق گردد به عدل تو سرافراز
بر افلاک ار بتابی آفتابی اگر بر خاک خوابی، بوترابی
بیا و پرچم حق را برافراز که حق گردد به عدل تو سرافراز
گره بگشا دمی زان راز پنهان به تورات و به انجیل به قرآن
چو بگشائی لب از اسرار تنزیل فرو ریزد به پایت بال جبریل
به محراب عبادت چون قدم زد قدم در عرصه ملک قدم زد
همه پیغمبران محو نیازش زسوره انبیاء نمازش
که لرزد عرش او با قلب آرام شده در ذکر حق یکباره ادغام
همه سرگشته او از شوق دیدار دل از کف داده و داده به دلدار
که ثار الله ناگه بر زمین ریخت فغان، شیرازه توحید بگسیخت
چو فرق فرقدان شمشیر سائید قمر منشق شد بگرفت خورشید
زمین و آسمان اندر تب و تاب که خون آلوده گشته روی مهتاب
فلک خون در غمش از دیده میسفت علی فزت و رب الکعبه میگفت
تعالی الله ازین اعجوبه دهر خدا را مظهر اندر لطف در قهر
به شب از نالهاش گوش فلک کر به روز از پنجهاش خم پشت خیبر
بلرزاند زهیبت ملک امکان ولی خود لرزد از آه یتیمان
ز جزر و مد آن بحر فضائل خرد سرگشته، پا وامانده در گل
چه گویم من ز اوصاف کمالش ببین حق در جمال و در جلالش
چو باشد حیرة الکمل صفاتش خدا میداند و اسرار ذاتش
به حق حق که باشد ظل ممتد ز دیهور و ز دیهار و زسرمد
وحیدم من اگر در جرم و تقصیر سگی بودم شدم در کوی تو پیر
بر آن خوانی که یک عالم نشسته سگی هم در کنارش پاشکسته
تو که قاتل به خوان خود بخوانی نپندارم که این سگ را برانی