بسم الله الرحمن الرحیم
خیابون عجیبیه، نیروگاه رو میگم، هیچ وقت تا آخرش رفتی؟! امروز به خاطر یه تحقیق در مورد چند تا فقیر، افتادم تو نیروگاه و تا آخرش رفتم. اول میدون توحید، بعد میدون شهید امینی بیات، آخرش میدون نبوت، وقتی میدون نبوت رو دیدم به خودم گفتم: خوب اصول دینمون اینجا دوره شد فقط موند معاد، بعد که جلوتر رفتم به معاد هم رسیدم، اون ور راه آهن محلههای شیخ آباد، علیآباد، امین آباد، شاقولو؛ کاری ندارم شما به اون جا چی میگین. من میگم آخر دنیا!! یا اصلاً بگو آخرت، میدونی چرا؟ چون آخرت من و تو مسلمون به این بسته است که بدونیم بقیة هم شهریها مسلمونا چی میکشن به اینه که پیش نیاد همسایهات گرسنه بخوابه و تو سیر. اتفاق نیفته که یه مسلمون فریاد بزنه به دادم برسید ولی تو از کنارش رد بشی!
واقعاً خیابون عجبیه نیروگاه رو میگم،اوایلش نمایشگاههای ماشینه ولی اواخرش میرسه به جایی که پدر و مادر نمیتونن برای بچهشون یه ماشین اسباببازی بخرن.
از راه آهن که رد میشی، به شیخآباد میرسی، اسم خیابون رو وقتی دیدم با خودم گفتم: قربون امام زمان (عج الله تعالی فرجه) برم که هر چی خیابون فقیرنشینه به اسم ایشونه! اسم خیابونش ولیعصره، تازه اون طرف شهر هم یه محلهی فقیرنشی به اسم شهرقائم داره که کلکسیون دور تا دور شهر کامل بشه!
راستی اگه اونا همین اسم رو نداشتن خیلی فقیر بودن، نه؟! ولی خیالت تخت اونا نه اسم، که خود آقارو دارن، مگه قرآن نخوندی که میفرماید: اراده کردیم منت بگذاریم بر کسانی که در زمین ضعیف شمرده شدهاند تا آنها را پیشوایان و وارثان زمین قرار دهیم.
اصلاً میدونی چیه؟ آب و هوای محلّههای فقیر نشین فرق میکنه در و دیوارش فرق میکنه اول که خیابون اصلی رو میبینی میگی: الحمد للّه خیابونش آباده، اگرچه خونهها رو فقط ساختن که بالا بره چون کمتر خونهای میبینی که تزئینات و نمای بیرونی داشته باشه، جوب خیابون پر از آبگلآلوده،اول کوچهها هم آسفالت، بعد کم کم وارد کوچهها که میشی یک دفعه خشکت میزنه! میبینی همهشون خاکیه و مردم با دست توش جوب درست کردن،اکثراً کوچهها گلیه تازه اون موقع است که این جمله رو میفهمی: بعضی شهرها فقط اسمشون شهره ولی در واقع یه روستای خیلی بزرگن.
اهالی این مناطق همون روستاییها هستند که به امید پول پاروکردن به شهر اومدن ولی وقتی رسیدن دیدن پاروها تموم شده و کوچهها خیابونها رو شهریها پر کردن. واسه همین مجبور شدن تو حاشیة شهرها خونه بسازن البته به جای خونة حیاتدار پانصدمتری،اینجا خونههاشون پنجاهمتریه به جای باغهای روستا، اینجا هم باغ دارن اما با خصوصیات متفاوتتر، وقتی اینجا میای پیرمردهایی رو میبینی که توی باغ جدیدشون روی صندلیهای آهنی نشستن و دارن از خاطرات جوونیهاشون تو روستا صحبت میکنن و از جلو و پشتسرشون رهگذرها با مرکبهای آهنی رد میشن با این تفاوت که وقتی تو روستا بودن هر کی رد میشه باهاشون سلام و علیک میکرد ولی اینجا شاید هزاران نفر رد بشه، اما حتی یکیشون رو هم نشناسه، بچههای کوچک روی درختهای بزرگ آهنی دارن بازی میکنن درختایی که قدشون تا بیست متر میرسه، درختها با شش شاخة کلفت مسی از بالا به همدیگه میرسن که دیگه مصداق کامل « جنّات » بشه فقط « تجری من تحتها الانهار» میمونه که چند متر اونورتر میتونه از نوع بتونی اونو با آبگندیده و گلآلود پیدا کنی، آره اینجا وسط خیابونش هم پارکه هم محلی برای ردشدن کابل و دکل فشار قوی.
بعد از گشتن تو اون محلّهها بنزین موتورم تموم شد، مجبور شدم مقداری پیاده برم تا به پمپ بنزین برسم، از رنگ و لعابش اینرو میبینی که یه لایه از رنگهای سبز و سفید و قرمز به ضخامت پوست پیاز روی سقف حلبی و خرابش زدن، دیوارها هم به شرح ایضاً با رنگ سفید پوشیده شده، چهارتا ستون و چهارتا پمپ داره که یکیش مال گازوئیله، رفتم برای دو تا پمپ موتور که یکی از اونا خراب بود و خلقالله همیشة خدا دستکم بیست نفری تو صف هستن.
وقتی بیشتر نگاه میکنی تعجّبت بیشتر میشه چون اسم جایگاه اینه؛ جایگاه اختصاصی حمایت زندانیان، انگار عالم و آدم دست به دست هم دادند تا به این مردم بگن شما فقیرید، شما باید برای ادامة حیات دست از راستی و درستی بکشید و رنگ عوض کنید، شما باید، شما باید و خیلی حرفهای دیگه که صبر و تحمل فقرا تموم بشه و مجبور بشن برای رسیدن به قافلة پرشتاب اغنیای ظاهری با بینیازی معنوی و باطنی خداحافظی کنن.
از بحث دور نشیم تو پمپبنزین بودیم؛ رو دیوار پمپبنزین برای اینکه بیشتر روشن بشی این جمله نوشته: روشنکردن سیگار و کبریت و فندک ممنوع,هنوز این جمله رو تموم نکرده میبینی یه موتوری تهسیگار کشیدهشدة خودشو میندازه اونور. چند لحظه بهد یه کامیون جنگ جهانی دوم رو میبینی که با قیافة درب و داغون و پیر هنوز توش شن میریزن و ازش کار میکشن، خلاصه بعد از همة این دیدنیها نوبتت میرسه، دست میبری به نازل که میبینی نازل هم از این وضعیت بینصیب نمونده، زبونة نازل شکسته و فقط تهش مونده که باید فشار بدی تا بنزین بیاد.
ختم کلام فقط یه حرف میمونه: وقتی تو کوچههای خاکی و گلی و پر از جمعیت راه میری، وقتی میبینی بچهها دارن راه بازی میکنن، وقتی میبینی چند جای این محلهها عروسیه؛ تازه به خودت میای که زندگی اینجا جریان داره، اگر چه چشم بعضی مردم یا مسئولین به این جاها کمتر میافته و کسانی که اینجا هستن به خاطر ضعیف شمردهشدنشون مورد بیمهری قرار میگیرن ولی اونا زندهاند و دارن زندگی میکنن،روزی همین دانههای بارور بودند که رشد کردند تا نهالی برای این انقلاب درست شد و باز هم روزی همینها درخت یه انقلاب دیگه رو تشکیل میدن، انقلابی بزرگ و همهجانبه توسط انقلابی همة دورانها.