بسم الله الرحمن الرحیم
هر وقت با یه جوان یا نوجوان برخورد میکنی، شادابی و نشاط را در تمام حرکات و رفتارهایش
میتوانی ببینی؛ امّا همراه با یک غفلت. غفلت از سؤالی اصلی و اساسی که بعضی مواقع او را
به خود مشغول میکند؛ ولی خیلی زود غرق در دنیای اطراف شده، آن سؤال را فراموش
میکند میپرسید کدام سوال:آخرش که چی؟ یا به صورتی دیگر: من برای چه آفریده شدم؟
هر کس زمانی که این سؤال را به صورت جدّی برای خود مطرح میکند، ناخودآگاه دلسرد شده و
دست از کار و زندگی میکشد تا این مسأله را برای خود حل کند و معمولاً جوابهایی هم
به دست میآورد. به چند نمونه توجّه کنید:
از دانشآموز دبیرستانی میپرسید، جواب میدهد: «میخواهم درس بخوانم تا درنهایت وارد
دانشگاه شوم.»
از جوان دانشجو میپرسید، میگوید: «میخواهم آخرش مدرک بگیرم.»
از دانشجوی مدرک گرفته یا اصلاً نوجوانی که ترک تحصیل کرده میپرسید، جواب میدهد: «در
پی کاری هستم. میخواهم کار پیدا کنم.»
از کسی که کار میکند میپرسید، میگوید: «میخواهم پیشرفت کنم و مال و ثروت یا مقامهای
بالاتر به دست بیاورم.
و اگر دوباره سؤال را تکرار کنید، جواب میشنوید:« میخواهم زندگی کنم.» آخرش همین است
اگر هم بخواهد خیلی زیباتر جواب بدهد، میگوید:میخواهم خدمت به خلق کنم.
سؤالها از افرادی شد که در سنین مختلف و به صورت دنبالهدار پشت سر هم هستند (به صورت
عمومی و کلّی)؛
یعنی هر کسی اوّل دانشآموز است بعد اگر درس بخواند، دانشجو میشود؛ بعد کار میکند و
پس از آن، بازنشسته میشد آخرش هم میمیرد، بدون این که بداند چه میکرده یا چه میکند.
فقط میخواهد بنا بر هدف آخری که در سؤالات مطرح شد زندگی کند یا مثلاً به زندگیکردن
دیگران کمک کند که آن هم باز به زندگی خودش ختم میشود.
در نتیجه، ما زندهایم که زندگی کنیم یا زندگی کنیم که زنده بمانیم؟ به نظر شما بیهوده نیست؟
کمی در این باره فکر کنید.
وقتی بحث از زندگی پیش میآید، چند لفظ ذهن انسان را به خود مشغول میکند. نمیخواهم
بگویم کلیشهای؛ چون به دلیل پراهمیتبودن این الفاظ است که زیاد به ذهنها خطور میکنند.
اوّلین کلمه «هدف» است. همانی که حرفش را زدیم؛ ولی اسمش را نیاوردیم. حال واضحتر
می توانیم در این مورد گفتگو کنیم:
یقیناً نمیتوان هدف از زندگی را خود زندگی دانست؛ چون عبث و بیفایده است و این یک ادّعا
نیست؛ بلکه هر کسی با رجوع به عقل خود به این حقیقت دست مییابد.
ظاهراً بیشتر ما انسانها بر اثر روزمرّهگی است که از این اصل مهم و اساسی زندگی خود غافل
میشویم و به جای آن که هدفی برای زندگی خود مشخّص کنیم، اجازه میدهیم تا زندگی و در
واقع روزگار برای ما هدف مشخّص کند و بدون این که بدانیم شبها و روزهای زندگی خود را تلف
میکنیم، آن هم برای چیزی که خود از آن اطّلاعی نداریم.
پس بیایید کمی بیشتر به این کلمه و در واقع به هدف از زندگی خود فکر کنیم تا بتوانیم زمام
زندگی را بدست گرفته و هدفی که برای آن ارزش واهمیت قائل می شویم را بشناسیم تا از
تلاشی که در راه رسیدن به آن انجام می دهیم احساس رضایت وخوشبختی کنیم.
کلمه دوم همین لفظ «خوشبختی» است. به راستی خوشبخت کیست و خوشبختی چیست؟ یا
در چیست؟ من جوابم را دادهام. به نظر من خوشبختی در رسیدن به هدف است و زمانی که
انسان به آن دست یافت، در واقع خود را خوشبخت مییابد و خوشبختی همان حالت رضایت و
خوشنودی است که انسان در اثر رسیدن به هدف یا در راه رسیدن به هدف آن را احساس
میکند.
کلمه و کلمات بعدی را فقط نام میبرم و امیدوارم که نظرات شما مرا به معنا و مفهوم درستی
ازآنها برساند. آن کلمات عبارتند از الفاظ مقدس و زیبای: «عشق»، «دین» و «امام»